اندرون خالی‌ست. بر اندرون باز می‌زند، ایمان آرَد.

بعد از این، هر چه خواهد گفت، او داند. مرا دگر به آن کار نیست. آن چه گفتم، رفت. از طرفِ او هم باید چنین بُوَد. اندرون خالی‌ست. بر اندرون باز می‌زند، ایمان آرَد. و آن را که از اندرون نیست، هزار معجزه می‌نمایی، ایمان نمی‌آرَد.

ابوبکر هیچ معجزه نخواست.

گفت «پیغامبرم.»

گفت «آمَنّا و صَدّقنا.»


اگر نباشد، گویم «او کو؟»

مرا اگر بر درِ بهشت بیارند، اوّل درنگرم که او در آنجا هست؟ اگر نباشد، گویم «او کو؟»

نه - مرا می‌باید که مُعیّن ببینمش: همچنین برابر.

اگر نبود، رفتم به دوزخ. دوزخ از من می‌ترسد. بارها دیده‌ام معاینه. بگویم «مرا با تو کار نیست. او را به من ده! تو دانی.»

مریدی و مرادی

آن مردِ مردانه، او را گفتند که «پسرِ تو از صد دخترِ بکر بهتر است. پیشِ فلان می‌خُسبد.»

گفت «آن روز و آن شب ایمنم که پیشِ او باشد.»

نقل کردم از فلاسفه که «ایشان اهلِ ایمان نیستند.»

کریم‌علی مرا می‌گفت که «جماعتی مرا طعنه می‌زنند که مُبتَدِعی.»

گفتم «راست می‌گویند« مُبتَدِعی.»

گفت «از بهرِ آن که در صورتِ ظاهرِ نماز وقتی کاهلی می‌کنم، مرا چنین می‌گویند. اکنون، مرا بگو که این حقیقتِ نماز چیست؟»

«اوّلاً قومی از فلاسفه بر آنند که این همچنین سر فرو بردن و بُن برآوردن عیب است و نُقصان است.»

در روی افتاد که «همین بود غَرِضِ من. مقصودِ من همین بود.»

«چه مقصود؟» نقل کردم از فلاسفه که «ایشان اهلِ ایمان نیستند.»


آن‌وقت قابل نبودی این رموز را

اکنون، با دوست و با معشوق صبرِ من چنان بود. تا با بیگانه صبرم چه گونه باشد.

میلم از اوّل با تو قوی بود، الّا می‌دیدم در مَطلَعِ سخنت که آن‌وقت قابل نبودی این رموز را. اگر گفتمی مقدور نشدی آن‌وقت و این ساعت را به زیان برده بودیمی، زیرا آن وقتت این حالت نبود.


لاجَرَم، سخن در من ماند.

آن روز گفتی که «تو را این دردِ چشم، صفایی داده است.»

خواستم سخن بارِ دیگر دردزدیدن و خاموش کردن، امّا اندرون گرم شده بود. گفتم اکنون، باز نگیرم. عَجَب است: این کسی که صاحب ذوق است، همین که ذوق با او رسید، دربندِ سخن نمی‌باشد. لاجَرَم، سخن در من ماند.

زود برخاستی، من کسی دیگر را یافتم که فهمی نداشتی زیادتی، با او می‌گفتم. خیره و حیران شده بود.

یافتن

شده چیزی رو که قسمتی از زندگیته برای همیشه گم کرده باشی و یهویی پیداش کنی؟اا

من می‌روم که سر بشویم. تو چه می‌کنی؟

من می‌روم که سر بشویم. تو چه می‌کنی؟ می‌روی؟ می‌پایی؟

خداوند مرا به زیان برد، به ناز برآورد.

این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند. گربه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیشِ من نزدی و چیزی نگفتی. به خنده گفتی که «باز، چه کردی؟ نیکوست. قضایی بود، به آن گذشت. اگر نه، این بر تو آمدی یا بر من یا بر مادر.»

و خداوند مرا به زیان برد، به ناز برآورد.


چون می‌آویزی، آن چیزی نبود، باری چیزی به قصد بکنم بیشتر.

آن خوان‌سالار که اندکی بر دامنِ شاه چکانید،‌ گفت بیاویزندش. باقیِ طعام را بر جامه‌ی او فرو ریخت.

خوش شد شاه و خنده‌اش گرفت که «این چون کردی؟»

گفت «چون می‌آویزی، آن چیزی نبود، باری چیزی به قصد بکنم بیشتر.»