گفت «من نگویم که شمسالدّین ولیست. این بر من افتراست. من گفتم که هر که دشنامِ شمسالدّین به و رسد، به شرطِ آن که آن دشنام به او رسد، آن کس ولی باشد.»
چه جایِ آن که با او سخن گوید؟ گَبری هفتادساله بر راه، نظرِ آن مطلوب بر او افتد به مِهر که در نظرِ او خوش آید، هیچ گَبری نمانَد، همه مسلمان گردد.
بعضی را مطلوب مُقارنِ طلب پیش آمد و بعضی را به وقتِ مرگ مطلوب روی نمود و بعضی هم در آن طلب مُردند. در هوسِ این مُردن کاری بزرگ است.
خواب دیدم که جمعیّتی داشتیم عظیم. و تو در آن خانه، حالِ عظیم خوش: روی سرخ شده و مستی میکردی. و من میگفتم که «هَله! رواست! مستی کن!»
در آن خانهی دیگر، جمعی آمدند جهتِ زیارت. من پیش رفتم تا درنیایند و عماد با ایشان.
زمانی کتابها، زمانی هم فصلها، پاراگرافها، بعدش هم شد جملهها و حالا هم که این کلمهها هستند که ذهنِ به قولِ حضرتی 'غامضِ من' درگیرِ پیچ و تابشان میشود. اصلا نمیدانم این 'پیچ و تابِ' کذایی هست؟ یا به قولی این اندامِ ناسازگارِ کج و معوّجِ قلمِ بَدرنگِ ذهنِ 'نه-سادهیِ من' است - که همانطور که بیگودی، زلفِ سیاهِ تو را - آنقدر میپیچاندشان که میشود هرزهگردانه به سفرِ درازِ چینِشان رفت و هرگز بازنگشت.
شاید هم این همان دیوانگیِ تکراریست، که با فرآیندی شبیهِ آنفلوانزایِ خوکی، از فیزیکدانهای خودآزارِ تاریخِ فلسفه مثلِ ذیمقراطیس بزرگ، به این موجودیتِ الکی-خود-ساختهی 'ناخودآگاهِ جمعی'- که این روزها لقلقهی دهانِ بستهام شده است- به ارث رسیده است. مرضِ اینکه قیچیِ کُندِ ذهنِ بستهات را دستت بگیری و آنقدر همه چیز را ریزریز کنی که مُچ برایت نماند تا بعدش تفریحِ احمقِ دیگری این شود که همهی کورسویِ عینک تهاستکانیش را بگذارد سر این که تکّهها را با تُفِ لجنآلودش به هم بچسباند، تا دوبارهای را بسازد که اصلاً شاید نبوده، اصلاً شاید نیست.
این چه عجز است؟ از عجز، حیله میکنند. و کار خود غیرِ آن است. گشایش در غیرِ آن است. من میگویم که «مرا زهر تریاق است.» وبالِ شما از این خوردن در گردنِ من. شما گواه باشید! دوزخِ من از من حذر میکند و میترسد. گویم که «یارِ من پیشِ توست. به من ده! مرا با تو کار نیست. تو دانی با خود!»
این مردمان را که جمعِ مُتَفَرِّق کرد؟ آخر، همان کس جمع کند.
آن پیر را بگو که «در این مرد کژ چرا مینگری؟ مردمان بر جهودان سلام کنند. اکنون. خوش نپرسید. ما او را به صد حیله و ناز میآریم، تو چنان مینگری؟ از آنِ تو چه خورده است، ای خواجه؟»