آن کارَک‌ها از آن به زیان می‌رود که ...

آن کارَک‌ها از آن به زیان می‌رود که آن درویش می‌گوید، تأویل می‌کنند و می‌گویند. و صد مصلحت در آن هست.  

 

  

من صد بار می‌خواهم!

این که کسی بگوید «ما سعی کردیم - که فلان - بیاید، به آن اومید کردیم که مولانا را بر آن دارد که وَعظ گوید، آن نشد، دوای این چه باشد،» جواب: «چون ده‌ بار شنیدند که دیگران یک بار می‌خواهند وعظِ مولانا را، من صد بار می‌خواهم!»

می‌گوید و می‌گوید - نه لفظ راست، نه معنی مستقیم.

آن‌چه نقل کردند که «نُقصانِ شما می‌گوید،» ای خواجه، همین گفته‌ام که «او با کمالِ جلالت، نکته‌ی ما را می‌شنود و اِصغا می‌کند، شما را اولاتر.» بعد از آن، هنوز می‌گوید و می‌گوید - نه لفظ راست، نه معنی مستقیم. گفتیم که «خاموش باشید، تا راهی بیابید - که گفت غبارانگیز است. مگر گفتِ کسی که از غبار گذشته باشد.» 

او هنوز خموش نکرد از آن کژ گفتن و دمِ در آمده است، می‌گوید.  

گفتم «اکنون، ما را عُذری هست. چون نوبتِ وَعظ باشد، ما را خبر می‌کن، تا اندرون صافی می‌کنیم!» 

باز، آغاز کرد که «علاءالدّینِ خوزی چنین فرمود. فلانی چنین فرمود-» 

گفتم «من آن‌گاه که در طلبِ این راه بودم، چون خدمت، درویشی دریافتمی، البتّه لب نجنبانیدمی تا او گوید و خاموش بودمی. گفتمی وقتی باشد که آن درویش بزرگ‌تر باشد و کامل‌تر در دانشِ این راه. او نگوید و من محروم شوم و گیرم که کمتر باشد. نیز خانموش کنم و می‌شنوم - که گفتن جان کندن است و شنیدن جان پروریدن است.» 

باز سخنی آغاز کرد. 

با خود گفتم هر چه ما به صد روز به صلاح می‌‌آریم، او به یک لحظه زیر و زبر می‌کند. گفتم «مرا مهاری‌ست که هیچ‌کس را زَهره نباشد که آن مهارِ من بگیرد، الّا محمّد رَسولُ‌الله. او نیز مهارِ من به حساب گیرد: آن‌وقت که تَند باشم که نخوتِ درویشی در سرم آید، مهارم را هرگز نگیرد.»

دم از این زن! از آن هیچ دم مزن!

چه دوستی باشد که می‌توانند به یک سخن دوستِ خویش را از رنج خلاص کند و عُذرِ دوست با خیال‌اندیشان بگوید تا دوستِ او بیاساید و ایشان هم بیاسایند و این یک کلمه را دریغ دارد - به سخنِ خود غرق باشد؟ آخر، این سخنِ تو جایی نمی‌رود. بنگر که این سخن کامل‌تر است یا آ»، تمام‌تر است یا آن؟ اگر این تمام‌تر است و کامل‌تر است، آن چیزی نبوده است پیشِ این. کار این است. آن را برون انداز و از این پُر شو - که دولت در این است. و آنِ خود را پیش میار - که از این کامل‌تر دور می‌کند. ذکرِ آن کمتر مانعِ ذکرِ این می‌شود. دم از این زن! از آن هیچ دم مزن!

همه لُطف هیچ مزّه ندارد.

چندین سخن و نصیحت و وَعظ با تو گفتم، اگر در شهر می‌گفتمی، صد هزار مراعات کردندی و خلایقی مُریدِ من شدندی و خلقی غریو کردندی و موی‌ بُریدندی و جان و مالِ شیرین فدا کردندی، خود در تو هیچ اثر نکرد، آن دلِ چو سنگت نرم نشد. 

اگر این معلوم نمی‌شود، از آن روست که این دوستیِ ما پادرهواست. چرا درست نگویی که این بد با که گفت؟ این شخص را حاضر کن تا در حضورِ من بگوید! تو برایِ دلداریِ ایشان، تا نرنجند و خسته نشوند، سخن خاییده گفتی - که «اگر بد گفته است، من راضی‌ام.» بد گفتن پابت کردی بر من. آخر، خیرِ محض بَد چون گوید؟ 

خدای را بندگانند که شَرِّ محضند - هر چه گویند، بد باشد. خدای آن است که نگوید و همه را به قُوَّتِ خود، در گفت آرَد - اگر جمادی بُوَد. اگر تقدیراً گفتندی به اتّفاق که «خدایی‌ست که به حرف و صوت سخن می‌گوید.» گفتمی «خدایِ دگر بباید که او را در سخن آرَد - که خداییِ آن قوی‌ست که همه را در گفت می‌آرَد و هیچ به حرف نگوید.» 

آخر، «تَخَلَّقُوا بِاَخلاقِ‌الله» فرمود. در خُلقِ خدا هم قَهر است، هم لُطف. همه لُطف هیچ مزّه ندارد.

سُنَّتِ پدر

هر کسی تاریخِ فُتُوَّت می‌گویند که به آدم زسید، چنین بود و چون به ابراهیم رسید، چنین بود و چون به امیرالمؤمنین علی رسید، چنین بود. هر یکی می‌گفتند به اندازه‌ی خویش - به نوبت. 

چون نوبتِ من رسید، هر چند اِلحاح کردند، من چیزی نگفتم. گفتم «من نمی‌گویم.» 

آنجا درویشی بود، سری فرود آورد و هیچ نگفته بود. 

میلم شد به گفتن. گفتم «آدمی می‌باید که در همه‌ی عمر، یک بار زَلَّت کند، اگر کند. باقی، همه عمر، مُستَغفِرِ آن باشد - بر سُنَّتِ پدر.» و آغاز کردم تقریرِ زَلَّتِ آدم و توبه‌ی او.

لاغ بهتر با این قوم از سخن.

لاغ بهتر با این قوم از سخن. اگرچه کسی که بزرگیِ او معلوم شد که عالَمی دارد و ولایت دارد، این چنین کس اگر چه لاغ کند، آشنایان را از لاغِ او هیبتی آید. امّا چنان هیبت نیاید که از سخن. لاشک در لاغ خشونت و هیبت کم باشد و خوشتر باشد.

باری، فلسفه تو آغاز کردی.

گفتند که «آن جَنَّت که آدم از آنجا بیرون افتاد، بر سرِ پُشته‌ای بود، بر سرِ بلندی‌ای - هم بر زمین بود: نه آن جَنَّت  که موعود است مؤمنان را که بالایِ افلاک نشان می‌دهند.» 

گفتمش که «تو را می‌گفتی که فلسفه می‌گویی. باری، فلسفه تو آغاز کردی.» 

شاید که بُوَد و شاید که نَبُوَد

آن چه  گفتی که «تعریف و گواهیِ عاشق نشنوند، زیرا که خاصیّتِ عشق آن است که عیب هنر نماید،» این نتوان طرفِ امکان گرفتن که هم عاشق باشد و هم قُوَّتِ بینایی و تمییز باقی باشد؟ 

گفتند «ما از عاشق این می‌خواهیم که کلّی مَسلوب و مَغلوب باشد.» 

گفتم «امکا را نتوان منع کردن.» 

در این مسئله قولِ اصولیان بگیریم که «قضایا سه قِسمند، یکی واجب است، چنان که عالَمِ حق و صفاتِ او، و دوم مُحال است، همچون اجتماعِ نَقیضین، و سِیُم جایز است که هر دو رو دارد - شاید که بُوَد و شاید که نَبُوَد.» هر که این قِسم را بگیرد، آن کس خلاص یابد.

یکی پای برداشت، تیزی داد.

همه‌ی عالَم مرا سجود کنند، چنان دانم که یکی پای برداشت، تیزی داد.