دارم نوشته م رو درباره ی "گزارش به خاک یونان" کازانتزاکیس می خونم. کف کردم! انقده لذت بردم که باورم نمیشه من این رو نوشته باشم! انقده خوب، انقده عمیق، انقده زیبا! یکی باید بزنه پس گردنم یا جایی دیگه م بهم بگه چه چیزی رو از دست دادم!!! این یه نونشته ی سریع بدون ویرایش بوده و این شده! باورت میشه؟
یه وقتایی هم وقت رفتنه! باید آماده شد و سبکبار رفت!
دلم گرفته است
دلم از وحشت زندان سکندر گرفته است
باید چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و تا ملک سلیمان بروم.
چندبار باید خواب ببینم تا بالاخره بیای؟ خسته شدم...
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سرای فنا چشمه حیات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقش بند سراپرده ی رضات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را راه زنند و سرد کنند؟
که آتش و تپش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند؟
که گم کنی که سر چشمه بقات منم؟
اگر چراغ دلی، دان که ره کجا باشد.
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم.
این روزا دارم مستاصلانه دنبال یه چیز جدید می گردم، یه چیز تازه...