باز

چی باعث میشه وقتی که می دونم تموم شدم  باز بخوام شروع کنم؟ وقتی دلم یه خواب ابدی می خواد سعی کنم دوباره چشام رو باز کنم؟ تو؟ بارون؟ خورشید؟ بهار؟ تو؟   

 

خوابم میاد... من خوابم میاد... خیلی خوابم میاد...

خسته

من چقد خسته م .... خسته ...

...

دلم، دلم، دلم ...

...

...

خودم

چقدر به کسی شبیه خودم نیاز دارم که باهام حرف بزنه. همونجور که وقتی بقیه نگرانن من باهاشون حرف می زنم. حیف که نیست. همینه که مجبورم با خودم حرف بزنم.

گذشت ...

گذشت زمان عمر و  به دل عشوه می خریم هنوز 

که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش 

مرگ

می دونی چقدر دوست دارم قبل از تو بمیرم؟ می دونی؟ اگه تو هم منو ببخشی، من هیچوقت خودمو نمی بخشم. کاش قبل از تو بمیرم. کاش ... کاش می تونستی دعا کنی واسم ...

ریش درون

این روزها زخم عمیقی قلبم را خونین می کند که شاید فقط نوشتن بتواند اندکی تسکینش دهد. فضای پست و حقیر و ضد انسانی رسانه ای و غربی در برابر حمله ی آن سرباز آمریکایی کثیف و نژادپرست که به قتل 17 انسان بیگناه در افغانستان دست زده تمام وجودم را به رعشه می آورد و تنم را هر ساعت می لرزاند. اینکه همدستان بی هویت و رذلش همکنون آزادانه می گردند، اینکه افکار عمومی این کشورهای مدعی دروغگو نسبت به این جنایت علیه بشریت حرفی نمی زند، اینکه وقتی رسانه های غربی و حتی رسانه های فارسی خارج از کشور (که آنها هم غربی هستند) را باز بکنی فقط از کشته شدن آن سه کودک یهودی در فرانسه می شنوی و از این چندین کودکی که در افغانستان کشته شده اند چیزی نمی شنوی. اینکه این جنایتکار علیه هویت انسانی قبل از این اقدام بهترین وکیل جنایتکاران را اجیر کرده و سیستم فاسد قضایی آمریکا هم به او اجازه می دهد که محاکمه اش را آنقدر ادامه دهد تا کل ماجرا لوث شود. مثل آن سرباز قاتل آمریکایی که اخیرا تبرئه شد تمام وجودم را از شرم و خشم به لرزه در می آورد. اینکه همه ی مدافعین حقوق بشر ایرانی که خرجشان را از هدایای غربی در می آورند اکنون خفه خون گرفته اند. این چند روز تمام وجودم درد می کند، قلبم پر از زخم کودکان افغانی است.

آروم

مدتهاست که آرومم. یه آرامش عجیب. مرگبار؟ نه! زنده. نمی تونم بگم آرامشی شاد. ولی غمبار هم نیست. آرامشی مثل اینکه خودت رو از بازی بیرون کشیده باشی و از بیرون نگاش کنی. یا اینکه وسط بازی باشی اما برد و باخت برات مهم نباشه. یا اینکه وسط بازی باشی و بازی نکنی. یا اینکه بازی خودت رو بکنی و ایمان داشته باشی که بالاخزه برنده می شی. ولی ندونی کی موقع برنده شدنه. صرفا حس کنی چاره ای نداری که بازیت رو ادامه بدی و همه ش منتظری که موقعش برسه. ایمان داشته باشی که موقعش می رسه و همین آرومت کنه. می بینی که مفهوم این آرامش شادی نیست، بلکه صرفا ایمانه.

کسی که دوستم دارد.

اگه اندازه ی دنیا دلت تنگ و گرفته باشه و مردن بخواد. بعد ببینی یه کتاب داره صدات می کنه  که بری بازش کنی. تو طرفش بری و بازش کنی و این نوشته ها بیاد جلوی چشمت اونوقت راجع به اون چی فکر می کنی؟

 

 

"و ایوب را یاد کن که پروردگارش را به دعا ندا داد که به من رنج رسیده است، حال آنکه تو مهربانترین مهربانانی. سپس دعای او را اجابت کردیم و رنجی را که به او رسیده بود، برطرف کردیم، و خانواده اش را دیگر بار به او بخشیدیم و همانند آنان را با آنان؛ که رحمتی از جانب ما بود، و پندی برای عبادت پیشگان. 

و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل را یاد کن که همگی از شکیبایان بودند. و آنان را در جوار رحمت خویش درآوردیم؛ که آنان از شایستگانند. 

و یونس را که خشمگنانه به راه خود رفت، و گمان کرد هرگز بر او تنگ نمی گیریم؛ آنگاه در دل تاریکی ندا در داد که خدایی جز تو نیست، پاکا که تویی، من از ستمکاران بودم. آنگاه دعای او را اجابت کردیم و او را از اندوه رهاندیم، و بدینسان مومنان را می رهانیم. 

و زکریا را یاد کن که پروردگارش را به دعا ندا داد که پروردگارا مرا تنها مگذار، حال آنکه تو بهترین بازماندگانی. آنگاه دعای او را اجابت کردیم، و به او یحیی را بخشیدیم و همسرش را برای او شایسته گرداندیم؛ اینان به نیکوکاری می شتافتند، و ما را از روی بیم و امید می خواندند، و در برابر ما فروتن بودند." 

 

انبیا 83-90