چه دوستی باشد که میتوانند به یک سخن دوستِ خویش را از رنج خلاص کند و عُذرِ دوست با خیالاندیشان بگوید تا دوستِ او بیاساید و ایشان هم بیاسایند و این یک کلمه را دریغ دارد - به سخنِ خود غرق باشد؟ آخر، این سخنِ تو جایی نمیرود. بنگر که این سخن کاملتر است یا آ»، تمامتر است یا آن؟ اگر این تمامتر است و کاملتر است، آن چیزی نبوده است پیشِ این. کار این است. آن را برون انداز و از این پُر شو - که دولت در این است. و آنِ خود را پیش میار - که از این کاملتر دور میکند. ذکرِ آن کمتر مانعِ ذکرِ این میشود. دم از این زن! از آن هیچ دم مزن!
چندین سخن و نصیحت و وَعظ با تو گفتم، اگر در شهر میگفتمی، صد هزار مراعات کردندی و خلایقی مُریدِ من شدندی و خلقی غریو کردندی و موی بُریدندی و جان و مالِ شیرین فدا کردندی، خود در تو هیچ اثر نکرد، آن دلِ چو سنگت نرم نشد.
اگر این معلوم نمیشود، از آن روست که این دوستیِ ما پادرهواست. چرا درست نگویی که این بد با که گفت؟ این شخص را حاضر کن تا در حضورِ من بگوید! تو برایِ دلداریِ ایشان، تا نرنجند و خسته نشوند، سخن خاییده گفتی - که «اگر بد گفته است، من راضیام.» بد گفتن پابت کردی بر من. آخر، خیرِ محض بَد چون گوید؟
خدای را بندگانند که شَرِّ محضند - هر چه گویند، بد باشد. خدای آن است که نگوید و همه را به قُوَّتِ خود، در گفت آرَد - اگر جمادی بُوَد. اگر تقدیراً گفتندی به اتّفاق که «خداییست که به حرف و صوت سخن میگوید.» گفتمی «خدایِ دگر بباید که او را در سخن آرَد - که خداییِ آن قویست که همه را در گفت میآرَد و هیچ به حرف نگوید.»
آخر، «تَخَلَّقُوا بِاَخلاقِالله» فرمود. در خُلقِ خدا هم قَهر است، هم لُطف. همه لُطف هیچ مزّه ندارد.
مدّت زیادیست که به این نگاه رسیدهام اما همکنون زمانیست که بتوانم بگویم تقریبا به آن مطمئنم. این نگاه مدت کوتاهی بعد از آمدنم به اینجا شکل گرفت و شامل این بود که اکثر (بگو ۹۸ درصد) کارشناسان و روشنفکران ایرانی حرف زیادی برای گفتن ندارند. زمانی تصورم این بود که این سرنوشت کسانیست که در ایران بودهاند ولی وقتی که مصاحبهها و میزگردهای آقایان و حانمهای ایرانی کارشناس سیاست و فلسفه و هنر و هر چیزی را که تصورش را بکنی در ایم طرف آب شنیدم به این نتیجه رسیدم که به جز تکرار چیزی نمیشنوم. تکراری که اگر چیز مبدّعانهای در آن باشد نگاه ترجمه شدهای است که آنقدر نشخوار میشود که جز تفالهاش از آن نمیماند. و اگر حتی ترجمه نباشد و ابداع شخصیای در آن باشد جویبار میلیمتری است که به چالهی کوچکی ریخته شده تا مرداب شود، ابداعیست که مبدّع دیرزمانیست در آن به انجماد رسیده است.
این نگاه زمانی تشدید شد که از لابلای به لجن غرق شدن در خبرها و تقسیرهای وطنی هر از گاهی فرصتی می یافتم تا نفسی در نگاه های انتقادی این طرف بکشم. و می دیدم که اینجا خیلیها حرفی برای گفتن دارند. حرفی که تازه است و اگر تازه نباشد همان اوّلها در اعماق دفن خواهد شد. اینجا یاد میگیری که فکر تازه تنفس کنی در حالی که در فضای وطنی باید میان فسیلها تفرّج کنی، حرفهای تکراری از آدمهای تکراری بشنوی.
ما همیشه اینجوری نبوده ایم. این شاید شش قرن است که توی مردابی غلط می زنیم. از زمانی که حافظ رفت.
و سوالی که از همه مهمتر است و به ذهن من میرسد این است که چه چیزی ذهن وطنی (ذهن خودم را هم میگویم) را محدود میکند و جلوی آفرینش و انتقاد را سد میکند. چه چیزی ما را میگنداند؟
نفس اینکه این سوال را میپرسم خود اتّفاق مبارکی است که باید جشنش بگیرم.
عجب مهمونی خوبی بود دیشب. دوستای خوب واقعا غنیمتن. عجب فیلمی بود.
پ.ن. شرمآوره! الان که با بچهها صحبت میکنن همه گریه کردن موقع فیلم و من اصلا به ذهنم هم نرسیده بوده! من سنگدل!
هر کسی تاریخِ فُتُوَّت میگویند که به آدم زسید، چنین بود و چون به ابراهیم رسید، چنین بود و چون به امیرالمؤمنین علی رسید، چنین بود. هر یکی میگفتند به اندازهی خویش - به نوبت.
چون نوبتِ من رسید، هر چند اِلحاح کردند، من چیزی نگفتم. گفتم «من نمیگویم.»
آنجا درویشی بود، سری فرود آورد و هیچ نگفته بود.
میلم شد به گفتن. گفتم «آدمی میباید که در همهی عمر، یک بار زَلَّت کند، اگر کند. باقی، همه عمر، مُستَغفِرِ آن باشد - بر سُنَّتِ پدر.» و آغاز کردم تقریرِ زَلَّتِ آدم و توبهی او.
لاغ بهتر با این قوم از سخن. اگرچه کسی که بزرگیِ او معلوم شد که عالَمی دارد و ولایت دارد، این چنین کس اگر چه لاغ کند، آشنایان را از لاغِ او هیبتی آید. امّا چنان هیبت نیاید که از سخن. لاشک در لاغ خشونت و هیبت کم باشد و خوشتر باشد.
گفتند که «آن جَنَّت که آدم از آنجا بیرون افتاد، بر سرِ پُشتهای بود، بر سرِ بلندیای - هم بر زمین بود: نه آن جَنَّت که موعود است مؤمنان را که بالایِ افلاک نشان میدهند.»
گفتمش که «تو را میگفتی که فلسفه میگویی. باری، فلسفه تو آغاز کردی.»
آن چه گفتی که «تعریف و گواهیِ عاشق نشنوند، زیرا که خاصیّتِ عشق آن است که عیب هنر نماید،» این نتوان طرفِ امکان گرفتن که هم عاشق باشد و هم قُوَّتِ بینایی و تمییز باقی باشد؟
گفتند «ما از عاشق این میخواهیم که کلّی مَسلوب و مَغلوب باشد.»
گفتم «امکا را نتوان منع کردن.»
در این مسئله قولِ اصولیان بگیریم که «قضایا سه قِسمند، یکی واجب است، چنان که عالَمِ حق و صفاتِ او، و دوم مُحال است، همچون اجتماعِ نَقیضین، و سِیُم جایز است که هر دو رو دارد - شاید که بُوَد و شاید که نَبُوَد.» هر که این قِسم را بگیرد، آن کس خلاص یابد.
همهی عالَم مرا سجود کنند، چنان دانم که یکی پای برداشت، تیزی داد.