و همچنین، نجمالدّین دوستِ ماست. امّا خدا او را مسلمانی روزی کند - که در پیشانی او مینگرم، آن روز که آمدم، بسیار مسلمانتر بود از این که هست. الّا دوستِ من است. این جهتِ آن میگویم.
خدا هیچ رنج به مولانا مرساناد - که هر رنج به جسمِ او رسد، به همهی اجسام رسیده باشد و هر رنج که به روحِ او رسیده باشد، به همهی روحها!
اکنون، میانِ آدمی و آدمی فرق است. این سخن خود تأثیرِ وجودِ این کودک است. تو میگویی، تا او بشنود و نَرَمَد. چنان که گفته «نشانِ مردِ خدا آن است که او را ببینی، از خدا یاد آید.»
هر بار که اینجا آمدیم، خندان و خوش، گُشاده برون رفتهایم و جایهای دیگر هست که اگر چه خوش و خندان رفتهایم، دلتنگ و غمگین برون آمدهایم.
اگر چنان توانی کردن که ما را سفر نباید کردن جهتِ کارِ تو و جهتِ مصلحتِ تو و کار هم به این سفر که کردیم برآید، نیکو باشد. زیرا که من در آن معرض نیستم که تو را سفر فرمایم. من بر خود نهم سفر را جهتِ صلاحِ کارِ شما، زیرا فراق پَزَنده است. در فراق گفته میشود که «آن قدر امر و نَهی چه بود، چرا نکردم؟ آن سهل چیزی بود در مقابلهی این مَشَقَّتِ فراق. آن چه نمیگفتم و نفاق میکردم و هر دو طرف خاطرها را نگه میداشتم و معمّا میگفتم، صریح میبایست کردن. چه قدر بود آن کار؟» من جهتِ مصلحتِ تو پنجاه سفر بکنم. سفرِ من برای برامدِ کارِ توست. اگر نه، مرا چه تفاوت از روم تا به شام؟ در کعبه باشم و یا در استَنبول، تفاوت نکند. الّا آن است که البتّه فراق پُخته میکند و مُهَذَّب میکند. اکنون، مُهَذَّب و پُختهی وصال اولاتر یا پُختهی فراق؟ این که در وصال پُخته شود و چشم باز کند کجا و آن کجا که بیرون ایستاده بود، تا کِی در پرده راه یابد؟ چه مانَد به آن که در اندرونِ پرده باشد مُقیم؟
کسی جنایتی میکند، میآرند که پیشِ من شکنجه کنند، هیچ دلِ من طاقت نمیدارد. اگر طاقتِ آن داشتمی، هم نیکو بودی.
دلِ من خزینهی کس نیست: خزینهی حقّ است. قُماشِ اشتربان در اینجا چرا رها کنم؟ برون اندازم.
این ضمیرِ دیگران دیگر است. این طاقت ندارد الّا خزینهی شَه را.
از بیخودی، از آنسو قوّتیست، با خود پُر است. و آن حالِ مصطفاست. زیرا که هیچ خود از خود بیخود شود؟ بل که همهی مصالح پیشِ او پیدا و آشکار شود.
اکنون، کسی پندارد که این حالت از استغراق کمتر است؟ استغراق خود بسیاران را هست. این لطافت دگر که این همه استغراقها باشد و باز، به همان مصالح بینا.
چنان که رسول یک ذرّه از آن حالت بر دگران میزد و بی سر و پا میشدند.
دعوت وارد است. بباید گفت «مرا با قبولیِ او چه کار؟»
گفت «آخر نیندیشی که چه عُذر گویی؟»
گفت «گردن و کفِ پای به سیلی و چوبِ استاد تسلیم کردم، بهانهام چه حاجت است اندیشیدن؟ تَن زنم، چو بوبَکرِ رَبابی.»
الّا هر یکی را خوییست در دعوت: یکی را درشتی هیچ نمیباید کردن، یکی را درشتی شاید.
مرا برِ تو آرند، نماز زیادتی باید کردن. من وقتی سالوسی میکردم. اکنون نتوانم کردن. اینک، علا سخن میگوید و فردا، صدرِ سُجاسی سخن میگوید و حلالالدّین سخن میگوید. این مشکل است - سخت مشکل است. اگر آن سخن است، این چه باشد؟ اگر سخن این است، آن ژاژ باشد. این سخن هیچکس را نیست. همهی عالَم غَلبیر زنی، چنین صدری نجویی، خاکش را نیابی.
البتّه، آری، مرا نیکبختی نسازد - از نازکی و بدطبعی، مرا جایها همچنین پیدا آمد - مَنالی و راحتی. باز، از این نازکی گریختم، به هم بر زدم. در آن حُجره میساختم که بر در میریدند و من برون میآمدم و حَدَثِ آن مست و گَرَست را بامداد به جاروب از پیشِ در میروفتم و خاموش.
ناگاه، چیزی شنیدندی، سر فرو آوردندی به عُذر.
گفتمی «نه، نه. اگر من نیک بودمی، مَقامِ من اینجا بودی؟»
شب، برِ سَرپَز رفتمی، ترید کردمی. بوی بردی، وصیّت کردنی که «نیکوش بدهید!» از آنجا نخریدمی. رفتمی. تُرُش تُرُش سخن گفتمی، تا گفتی که «این دیوانه است.»
همهی رمضان، همچنین، صد کس دعوت کردند و استدعا: «یک شب برِ ما افطار کنی!»
بعضی را دفع کردمی و کاروانسرایدار را وصیّت کردمی که «اگر به میقاتِ مَعهود بیایند، بگو که کسی دیگرش بُرد.»