جنگ همه از این است که چرا نباشی؟

یکی می‌گفت مرا که «این منطقی است.» 

او را خنده گرفت، در خشم شد، گرم شد و عرق کرده سر می‌جنبانید. می‌خندید که «چه می‌گوید؟ منطقی! بَندِقی!» 

می‌گفتم «مرا همان انگار که نیستم!» 

می‌گفت که «جنگ همه از این است که چرا نباشی؟» 

لابه کرد که «به هم رویم! - که کودکان با تو خو کرده‌اند و اُلفت دارند.» 

دیگر، غیرِ این، چه گفته‌اند؟ نمی‌گویی؟

این قولهای‌ ظاهر که گفته‌اند نمی‌پرسم. دیگر، غیرِ این، چه گفته‌اند؟ نمی‌گویی؟ اکنون، معلوم شد که تفسیرِ این از لوحِ محفوظ می‌باید خواندن. آن لوح در کنارِ وَهم نگنجد.

آن که مرا دشنام می‌دهد خوشم می‌آید

آن که مرا دشنام می‌دهد خوشم می‌آید و آن که ثنا‌اَم می‌گوید می‌رنجم. زیرا که ثنا می‌باید چنان باشد که بعد از آن، انکار در نیاید و اگر نه، آن ثنا نفاق باشد. آخر، آن که منافق است، بَتَر است از کافر.

مرا از شما چه گونه برآرند؟

گیرم که شما را از من برآرند، مرا از شما چه گونه برآرند؟ با این همه، ایمن نباید بود.

باید آن‌چه برای تو می‌گویم، بدانی بی تردّد

باید که آن‌چه می‌گویم در میانِ جمع، آن‌چه برای تو می‌گویم، بدانی بی تردّد و آن‌چه برای تو نمی‌گویم، برای خود نپنداری. و این از قُوَّتِ اعتقاد خیزد. چه اعتقاد باشد که یار برای تو چندین بگوید، تو فهم نکنی؟ و اگر فهم کردی، بازگوی که کدام بود! و اگر می‌ترسی که بازگویی آن نباشد، پس تاریکیِ ظَن آمیخته بوده است با فهمت. و آن مکرِ شیطان است - که خواهد که تو را از یارِ تو بر آرَد. و آن غول است مه تو را بانگ می‌کند و از یار جدا می‌کند و از راهِ راست سویِ بیابان می‌کشد - آوازش آئازِ آشنایان. یا گرگ است که برف را بر می‌انگیزد تا چشمها را بسته کند و راه را پوشیده کند.

زهی من!

تا وعده نیاید، چه کند؟ همین کند که این‌ها می‌کنند با من از ناشناخت. الّا من خوشم. چون خوش نباشم؟ هرگز کسی مرا انکاری نکرد که در عقبِ  آن، صدهزار فریشته‌ی مُقَرَّب اقرار نکردند مرا و هرگز هیچ‌کس مرا جفایی نگفت و دشنامی نداد، الّا خدای جلَّ جَلالُهُ هزار ثنا عدضِ آن دشنام مرا نگفت، و هرگز کسی از من بیگانه و دور نشد، الّا خداوندِ تعالا هزار تَقَرُّب و لطف نکرد. و هرگز کسی را از رویِ نصیحت سخنی نگفتم که آن سخنِ مرا رد نکرد، الّا صدهزار جانِ صدّیقان و مُقَرَّبان نیامدند و پیش سر ننهادند. 

مرا از آن حدیث عَجَب می‌آید که «اَلدّنیا سِجنُ‌المؤمن.» - که من هیچ سِجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزّت دیدم، همه دولت دیدم. اگر کافری بر دستِ من آب ریخت، مَغفور و مَشکور شد. زهی من! 

پس من خود را چه گونه خوار کرده بودم؟ چندین گاه، خویشتن را نمی‌شناختم. زهی عزّت و بزرگی! من خود همچنان یافتم گوهری در آبریزی! می‌پنداشتم که از آن رَسته‌ام. نه - حاشا و کَلّا! 

آن چه تو را برهاند بنده‌ی خداست، نه آن نبشته‌ی‌ مُجَرَّد.

آن دانشمند، روزی، بیدار شد، هر چه داشت، از رخت و کتاب، یغما داد کردن. آن مردی است که رهبر است: «کتابُ‌الله» اوست، آیت اوست، سوره اوست، در آن آیت، آیت‌هاست. 

... 

پس دانستیم که آن چه تو را برهاند بنده‌ی خداست، نه آن نبشته‌ی‌ مُجَرَّد. شبِ قدر را پنهان کرده‌اند در میانِ شب‌ها، بنده‌ی خدا را پنهان کرده‌اند میانِ مدّعیان. پنهان است، نه از حقیری، بل که از غایتِ ظاهری پنهان شده است. چنان که آفتاب بر خُفّاش نهان است: پهلوی او نشسته و از او خبر ندارد. چون پرده‌ی محبّتِ دنیا او را صُمٌّ بُکم کرده استو زیرا محبّتِ دنیا مقناطیس و جاذبِ دنیاست و جاذبِ خیالِ محبوب است - یعنی دنیا. و خیالِ محبوب حجابِ غیرِ محبوب شود، مگر که رحمت فرو آید.

صحبتِ مولانا همچو باری بر کتفِ من است.

آنها که با اولیایِ حق عداوت می‌کنند، پندارند در حقِّ ایشان بدی می‌کنند. غلط است. بل که نیکی می‌کنند. دلِ ایشان را بر خود سرد می‌کنند. زیرا ایشان غمخوارِ عالَمند. و این مِهر و نکرانی بر کسی همچو باری‌ست بر آدمی و چون کاری کنند که مِهر بگسلد، چنان است که از او کوهِ قافی بر می‌دارند. 

اکنون، دشمنانگی نمی‌دانند کردن. دشمنانگی آن باشد که این کوهِ قاف را بر گردن و کتفهایِ او محکم‌تر کنند و بر این زیادت کنند: یعنی چیزی کنند که مِهر بیفزاید و او غمخوارِ ایشان بیشتر شود. آن که بارِ مِهر و اندیشه‌ی خود بیندازند از او، آن راحتِ جانِ اوست. 

صحبتِ مولانا، با شرفش، همچو باری بر کتفِ من است. خلاص یابم، شُکرها کنم و آزادی‌ها. 

اگر موسا پیغامبر را گفتی که «آن امّت را که آرزو می‌بردم به من بنما،» به او نماید مولانا را که «این است.» 

با خود نذر کرده بودم که اگر از این خلاص یابم، آن‌چه دارم، پوشیده باشم، صدقه دهم.  

خانه از آنِ شماست. شما مروید!

ای خواجه، خانه از آنِ شماست. شما مروید! من بروم و شکرانه دهم.

مولانا نیز حسود است

هر که گوید که «تو را فلان ثنا گفت،» بگو «مرا ثنا تو می‌گویی. او را بهانه می‌سازی.» هر که گوید که «تو را فلان دشنام داد،» بگو «مرا تو دشنام می‌دهی، او را بهانه می‌کنی. این او نگفته باشد، یا به معنی دیگر گفته باشد.» و اگر گوید «او تو را حسود گفت،» بگو «این حسد را دو معنی است. یکی حسدی‌ست که به بهشت بَرَد، حسدی که در راهِ خیر گرم کند که من چرا کم از او باشم در فضیلت. کِراخاتون نیز حسود است، مولانا نیز حسود است. آن حسد است که به بهشت بَرَد. همه روز، سخنِ من جهتِ این حسد است. امّا حسدِ آن کس به دوزخ بَرَد که خدمتی می‌کردم و مرا از آن چیز حسد کردی تا از آن منع شوم و باز مانم.»